یارسان مدیا
28.06.2021
بنا به روال و عادت دیرینه و همیشگی ترک نکردهام (دستکم تاکنون)، با توجه به علایقم که مانند گنجشکی سرخوش و سرمست و آوازخوان همواره از شاخهای به شاخهی دیگر پریدن دوست داشتهام و انجام میدهم. شاید بهترین دلیل موجه (برای شخص خاص خودم) برای این جهشها و پرشها در تحقیق و تفحص و جستجو، نیز مطالعه و خواندن و نوشتن به شاخههای مختلف علوم این بوده باشد که علوم به معنای کل یعنی تجربی و انسانی دو بخش لاینفک و جدانشدنی از هم برای عالم هستی و بودها است. البته خوشبختانه یا متاسفانه به دلیل کمبود وقت و فشارهای توامان زندگی شخصی

Said Ashkan Hosseini
در بخش علوم تجربی، جدا از هرگونه ابراز نظرهای گنگ و توهمی مطلقاً هیچ نظری نداده و تنها بصورت ناچیز در رشتههایی مانند زیست بخصوص از بُعد (سیرتکامل/طبیعی/داروینیسم)، فیزیک و اخترفیزیک و کیهانشناسی (تئوری/نظری) به اندازهی ذرهی نزدیک به صفر مطالعه و جستاری در آنها داشتهام و این تنها برای آن بوده که کمی از مسالهی تحصیل در نظامی آموزشی در کشوری عقب افتاده را دستکم اندکی جبران سازم. از آنچه که در علوم انسانی بیشتر علاقهمند بودهام، میتوان به مدیریت، حقوق، علوم سیاسی، ادبیات، فلسفه و جامعهشناسی اشاره کرد؛ که متاسفانه به دلیل اینکه حتی تنها یکی از موارد فوق خود شامل بسیاری از رشتهها و شاخههای مختلف میشود، درک و آگاهی من نه تنها از همه بلکه در یکی از آنها هم به تکامل و به میزان نمرهی حداقلی قبولی خود نرسیده است. البته شاید دلیلی که این امر و تکرار این امر را برای من توجیه کرده آن است که مانند مدرسهای خصوصی ابتدا الفبای رشتهها را مطالعه کنم تا به رشتهی خاصهای که باور دارم در آن میتوانم حرفی برای گفتن داشته باشم و مورد علاقهام است برسم. دلیلی دیگرم و شاید دلیل محکمترم این است که تمامی این رشتهها زیر شاخهی فلسفه در معنای کل است و در این مسیر میتوان به اقتضای زمان و مکان و موقعیت مسیرهای فرعی مختلف را تغییر داد و گامی در آن وادی گذاشت، زیرا مبداء و مقصد نهایتاً یکی است.
از عادات دیرینهی دیگر میتوان به خلعها و گسستها و علامات سوالی که خود به وجود میآورم اما پاسخ آنها را به خوانندگان و شنوندگان موکول میکنم، و در پایان عرف و عادتی بدون انکار یعنی از آخر به نخست آمدن در گفتارها و نوشتارهایم است. برای نمونه ابتدا قوانین جمهوری اسلامی را رد و سپس دربارهی انواع نظامها و قوانین و چرایی رد چنین قوانینی نوشتم. یا فعالیتهایی حقوقی در زمینههای اقوام و ملل، جوانان و دانشجویان، یا تلاشهایی جسته و گریخته در مسالهی کار و کارگران در نظام دینسالار، مردسالار، طبقاتی، تمامیتخواه و تک قدرتی جمهوری اسلامی، که نخست در آنها غوطهور شدم و سپس به جزعیات آنان پرداختم. از سوی دیگر پرداختن به نقد حاکم بر جامعه یارسان، کُردستان و ایران، سپس پرداختن به چرایی و چگونگی و بایدها و نبایدهای آنان، از جمله عقبگردهایی بود که مانند ضبط صوتهای قدیمی از آخر رو به اول آنها را کشاندم. برای جلوگیری از حاشیه نوشتن، که به حاشیه پرداختن از سبکهای متداول و دیرینهی طیف دست به قلم مردمان جغرافیای ایران از دورهی صفویه به این سمت است، سراغ اصل قضیه خواهم رفت. دلیل پیش کشیدن حاشیه رفتن یا مقدمهی تقریباً بلند فوق این بود تا بگویم قضیه از این قرار است که از ماهها پیش در تلاشم تا به موضوعی با عنوان “زوال اسلام سیاسی، نابودی امپراتوری پادشاهی، ناکارآمدی دولت ملتها” در معنی عام خاور میانه و در تعریف خاص برای ایران بپردازم.
اکنون به سبک همان عرف و عادت دیرینه یعنی از آخر رو به اول آمدن مساله چه در ایده و چه در وجود، نظریهای را مطرح خواهم کرد. یعنی روشن ساختن و بازآفرینی ایدهای خاموش بنام: /یاری/، برای گریز از وضع موجود عقب افتاده و متلاشی شده، که از شاخصهای برجستهی آن میتوان به همان سه مبحث کلی اشاره کرد. یعنی: نخست، زوال اسلام سیاسی، که از همان ابتدا با پایی لنگان و دستهایی شکسته و مغزی لبریز از تفالههای پسماند خرافات گذشتگان پا به عرصه وجود نهاد. دوم نابودی و فروپاشی نظامها و امپراتوریهای پادشاهی، که در بسیاری از دورانها مساوی با سرکوب و حذف، سانسور و تاب نیاوردن مخالفان و تکقدرتی مطلق بوده است. از سوی دیگر ناکارآمدی مسالهی دولت ملت، که بحثی است با کپی رایتهای کاملاً بیهوده، بخصوص برای جغرافیای خاور میانه با تقلید کور از نسخههای کپی شدهی دیگر در شعارهایی از جمله یک ملت، یک فرهنگ، یک دین و یک زبان، که چیزی جز عوامفریبی مطلق که سرانجام به دست کشیدن حزب و نهایتاً دیکتاتوری گروهی خاص بر عامه مردم و مردمی غرق در نژادپرستی و شعارزده و دشمن ساز و در نبرد با همسایگان مبدل خواهد شد. معمولاً چه تئوریسنیها و چه حاکمان که بر پایهی یکی از دو اصل مجزا از هم بنا شدهاند، یعنی تفکرات دینی یا تفکرات ایدئولوژیکی، دست آخر برای رسیدن خود به سکان قدرت دو ادعای مشابه به هم دارند و مطرح میکنند. این دو ادعا چنین است: نخست ادعای علمیت. یعنی ادعای چیزی که کاملاً متعلق به زمان معاصر است و خرافات گذشته را به دور انداخته است، و دیگری قدرت فرونشاندن عطش عمیق برای رسیدن به عصر جدید آزادی و تحقق خواستها و رضایت است. ادعای اینکه این دو جنبه را که ممکن است با هم جمع کرد، همیشه بسیار جذاب، دلپسند و مطلوب بوده و طیف وسیعی اشخاص و نهادها را به خود جلب و جذب کرده است. از روشنفکرانی در جوامع مختلف (حتی روشنفکران غربی) که تا نیمه از اشتباه بیرون آمدهاند و چنین ادعایی را نوعی جهتگیری بسیار خصوصی و متمایز نسبت به حیات فکری و عقلی میدانند، تا مردم جهان سوم که شاهد فرو ریختن سریع مجموعههای جا افتادهی سنتها بودهاند؛ که در میان این مردم چیزی میبایست جای آن سنتها را بگیرد. یعنی تصویر عمومی و جهانی جدیدی که احیاناً نوید آینده بدهد و بشود ادعا کرد که امروزی و مدرن است. چیزی که برپایهی علم بنا شده و برای انسانهای عصر نوین قابل پذیرش باشد.
این احتمال تا حد بالایی وجود دارد که موارد مذکور بر موجودیت کنونی، یعنی اسلامیزم در معنای خاص و دینسالاری در شکل عام، سلطنتیزم و نیز دولت ملت، از جهت ایفای این نقش دوم تحت الشعاع سایر ایدئولوژیها (از جمله مارکسیزم و لیبرالیزم) قرار بگیرد. چنانکه بعضاً تحت الشعاع ناسیونالیزم واقع شده است. یا ممکن از به چیزهای دو رگهای برخورد کنیم که در جوامع مختلف دنیا بخصوص جغرافیای مذکور پدیدار شدهاند. یعنی ایدئولوژیهایی رسمی که برخی از امور را از مارکسیزم گرفتهاند و با عناصر دیگر بخصوص عناصر لیبرالیزم و عناصر مشخصهی ناسیونالیستی آمیختهاند. از این قبیل است که مثلاً ناسیونالیسم عربی یا ناسیونالیسم فارسی یا ناسیونالیسم ترکی و یا ناسیونالیسم کُردی که همه سعی دارند چیزی را که از عناصر چپ و راست گرفتهاند به صورت یکی از اجزاء یک مجموعهی بزرگتر در آورند. در تمام این موارد خواهیم دید که منظور رسیدن به همان نوع هدف بوده است، یعنی رسیدن به دیدگاهی عمومی و جهانی که هم سنتهایی را که به منزلهی ریشه و خواستگاه مردم نجات بدهد و هم به بتوان ادعا کرد که از بیخ و بُن جدید و نوین است و سرآغازی تازه و ذاتاً مدرن و امروزی است، از سوی دیگر نیز بر محکمترین نهاد تمدن مدرن یعنی علم پیریزی و بنا نهاده شده است.
در اینجا بایست سوالی عمیق و جالب توجه را مطرح کرد، پرسش این است که در از لحاظ تاریخی و جغرافیایی (همان عقبهی زمانی و مکانی) در معنای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی، چه رابطهای بین نظریهی اسلام سیاسی یا دینسالاری، امپراتوری پادشاهی و دولتملت و وضعیت جوامع موجود تحت سیطرهی حکومتهای اسلامی، پادشاهی و ناسیونالیستی در خاور میانه بالاخص جغرافیایی یا فلاتی موسوم به ایران وجود داشته و دارد؟
ظاهراً چندین مکتب، که دو مکتب از آنها اساسی تلقی میشوند که در این رابطه وجود دارد، پیروان مکتبی میگویند جامعهای مثل ایران یا افغانستان، برخی کشورهای عربی، یا ترکیه و آذربایجان و عراق و اقلیم کردستان عراق، در واقع صورت منحرف و معیوب این نظرات هستند، از ویژگیهای عمدهی این گروه آن است که از رهبران یا برخی از رهبران مکتبهای مذکور انتقاد کنند. مکتبی دیگر میگوید خیر، نتیجهای که بدست آمده همواره و همیشه در آن نظریه مذکور نهفته بوده است. از نکات قابل توجه این است که همیشه عدهای از طرفداران نظریهی دوم خود از انقلابیونی بودهاند که برای رسیدن به آن موارد فوق پیشقراول و پیشگام بودهاند. البته اگر امروز به هر نظریهپرداز گذشته برگردیم که نظریهاش در زمان حیات خویش به مرحلهی اجرا در نیامده برخواهیم خورد به بسیاری چیزها که اگر با مثلاً فلان چیز دیگر توام میشد، ممکن بود آن نظریهتقریباً به هر نتیجهای دیگر بیانجامد. نکتهای که باید گفت این است، کسی که معتقد باشد موفق به ایجاد جامعهای خالی از تضاد و تناقض و تعارض خواهد شد به دلیل همین اعتقاد، سالک برای ساختن الگویی نیست که نشان دهد چگونه میتوان با وجود تعارضها عمل کرد. شاید اگر صاحبان یا نخستین تئوریسینهای نظریات مذکور در زمان حیات خویش عملی میشدند، به گونههای مختلف دچار دردسر و حتی محاکمه میشدند. اما فاصلهی زیادی است بین این گفته و اینکه تصور آنان از ایده و وجود و گاهاً انقلاب حامل بذر نظامهای توتالیتر و تمامیتخواه بوده است.
بذری که به نظر من دستکم برای جغرافیای مذکور در آراء ذاتی دانه دانهی ایدههای موارد مذکور وجود دارد؛ و دفاع از چنین نظریاتی به هیچ وجه قابل دفاع یا قابل توجیه نیست. سوالی دیگر مطرح میشود، بر اساس آنچه که پیشتر گفته شد، با توجه به اینکه همهی نهضتهای اسلامی، پادشاهی و ناسیونالیستی در منطقه، که عملاً به قدرت رسیدهاند، دیکتاتوریهای دیوانسالارانه تاسیس کردهاند، آیا این احتمال میرود که بتوانند در عین بیرون آمدن از این مرز باز هم اسلامی، پادشاهی، دولتملتی بمانند، یا اگر بخواهند به جوامع غیر دیکتاتوری متحول شوند باید نظریهی دینی، امپراتوری، ناسیونالیستی را کنار بگذارند؟ آیا میتوان این کار را با بازسازی دینسالاری، پادشاهیخواهی و ناسیونالیتی البته بر همان پایه و اساس سابق انجام دهند؟ البته بصورت مطلق شاید غیر ممکن نباشد، اما بعید است که جوامع جغرافیای مذکور بر اساس نوعی از ایدههای مذکور بازسازی شده دست بدین کار و عمل زند. از زمان وقوع چنین ضربهای فکری که برخی نهضتهای اسلامی، پادشاهی، ناسیونالیستی سر کار بیاید و اینچنین نظامهای هولناکی ایجاد کند، کسانیکه به تجدیدنظرطلبان شهرت دارند، یعنی سایر اسلامیستها، سلطنتطلبان و ناسیونالیستها عمدتاً در شرق و جاهای دیگر، برای نمونه ملتهای عربی، فارسی، کُردی، ترکی و بلوچها، در حال کشف مجدد اساس نوعی از مکتبهای دینسالاری، پادشاهی و دولتملت سازی انسانگرایانه بودهاند؛ که عمدتاً تنها در ظاهر اندیشههایی جالب و ثمربخشی در این جهات پرورانده شدهاند.
به نظر من میتوان طلیعهی جامعهای آزاد را در قرن گذشته در برخی جوامع بخصوص در مغرب زمین و تعداد انگشت شماری در خاور دور و تا حدودی خاورمیانه را میشد دید، که بعضی از منابع و ریشههای فکری آنها را به نوعی یکی از موارد فوق بازنگری شده با ترکیب برخی تفکرات و مکتبهای نوظهور میرسید. اما به هر دلیل این امر در اکثریت از نطفه خفه شدند.
در اینجا آنچه کمتر یا اصلاً به آن اشاره نشد مسالهی یاری است. که نخست نه مانند کپیبرداریهای غلط و نابجا برای نمونه کپی برداری مارکسیسم برای جوامع غیر از شوروی، مسیحیزم یا ملیگرایی با کپیبرداری ناصحیح از غرب، و از سوی دیگر بازآفرینی نوعی نظام اسلامی با دستی شکسته و پایی لنگان و ایدهای غرق در منجلاب تاریخ تهاجمی و پادشاهیای با عقبهای تمامیتخواه و ناسیونالیستی نژادپرست گرایانه و دشمنتراش، در معنایی اصالت خاص خود را دارد. از سویی عقبهی تاریخی و جغرافیایی دارد و از سوی دیگر چه در وجود و چه در ایده (البته اگر تصوفگرایان و نهادها و دیوانهای بیمار تشنهی قدرت و شهرت شخص و گروه خود بگذارند) باور به حفظ فردیت و در عین حال جمع و جامعه و تعامل مجمع عام مردم دارد. از سوی دیگر نیز بر دانایی و بینش و اندیشهای بدون محدودیت و چارچوبی جگخاص بنیان نهاده شده است. با این همه به تحول زندهای در یاری بر میخوریم که میتواند پایه و اساسی برای این نوع جوامع باشد. البته حدود شرایط سیاسی لازم برای بارور شدن این نهال و فانوس (خفته در خاموشی) در جوامع، بخصوص در خاورمیانه و یا ایران مسالهی دیگری است.
تصور میشود چند رشته تعقل متفاوت در چند زمینهی کاملاً متفاوت صورت گرفته است. برای نمونه یکی مربوط به تقویت همبستگی و همکاری گروههای مدنی، گروههای محیطزیستی و از سوی دیگر رویکرد و رفتار گردش سیصد و شصت درجهی نهادهای دینی آئینی و عقیدهای مربوط به آن است. نکته حائز اهمیت دیگر نیز مربوط به فعالان حقوقبشر و کنشگران خارج از کشور بالاخص تشکیلات تنها ارگان سیاسی یارسانی یعنی “سدی” با یکدیگر و از سوی دیگر همکاری آنان با اشخاص مستقل یارسانی و غیر یارسانی و تبادل نظر با تعدادی از نهادهای عملگرای فاقد شعارزدگی است. اگر مشخصاً بر روی تشکیلات این نهاد سیاسی یارسانی و قشر روشنبین و اهل قلم کاملاً مستقل یارسانی خارج کشور تمرکز کرد، نکتهی قابل توجه یافتن ذات و هستی اصلی مسالهی یاری یعنی اندیشه، دانایی و فلسفهی اومانیستی و از سوی دیگر پلی مستحکم مابین متافیزیک و فیزیک است؛ که این خود نوعی جنبش فلسفی، سیاسی، اجتماعی را موجب گشته و در داخل و خارج از جغرافیای مادر نه تنها پیروانی با عقبهی مختص بلکه بسیاری دیگر را نیز با عقبهی فکری عقیدهای غیر را نیز همراه و در همه و یا بخشی از آنرا با خود همگام کرده است.
از ویژگی دیگر بجز ویژگیهای فردگرایی در عین جمعگرایی، طبیعتگرایانه، تشکلهای مدنی، چرخش بسیاری از صاحبان شهرت به مسیر اصیل خود، و مهمترین آنها یعنی جنبشی در پی تحقق رسیدن به ریشهی انسانگرایانه یاری برگردند، تا بتوانند بر پایهی یاری نظریهای در باب جامعهای آزادیخواه به وجود آورند. این یکی از جالبترین تحولات است و این اشخاص (شخص حقیقی/حقوقی/سیاسی) محور نوعی گفتگوی بینالمللی شدهاند که خیلی از کسان دیگر نیز در آن حضور و شرکت دارند. زمینهای دیگر که تا حدی زیاد مورد توجه قرار نگرفته، یاری (چه به معنای اصالت ریشهی تاریخی و چه در معنای تعاریف مذکور یعنی فردی، اجتماعی، عقیدهای و سیاسی) در ایجاد نظریهای اقتصادی دربارهی اقتصاد در تعریف خُرد و کلان ثمربخشی و حتی تعریفی قاطع و مشخص از خود ندارد. معلوم است که این نقطهی قوت یا ضعیف بوده، که هر نظام اقتصادی را کل فراگیری دانسته است که نقش هر بخش را تایین میکند. این طرز تلقی در یکی از نظریههای معاصر راجع به توسعه نیافتگی به بار نشسته است. یعنی در اینباره که ساخت اقتصاد جهانی و منطقهای تا حدی توسعه نیافتگی را به زور تحمیل خواهد کرد و در بعضی دیگر از جوامع سبب عقب ماندگی خواهد شد و این جوامع را از توسعه باز خواهد داشت. نگارنده تصور میکند که این مساله در زمینه عدم ایجاد اقتصاد جهانی و منطقهای قابل توجهترین عدم پیشرفتی بوده که حاصل شده است. بنابر این تغییرات و اصلاحات انجام شده از ابعاد فردیت، اجتماعی، عقیدهای، سیاسی و حقوقی، و دیگری از ابعاد پلی میان فیزیک و متافیزیک، اومانیستی، نیز مسالهی آزادیخواهی بوده است و شهودی از مسالهی واضح و روشن در اقتصاد خُرد و کلان (دستکم برای نگارنده) وجود ندارد. بنابر این به نظر من اگر مسالهی اقتصادی بر دیگریهای مورد اشاره خلق یا کشف و پیوند داده شود از جالبترین تحولات است.
بخش پایانی: اگر به مسالهی ذات یاری، دو نکته یعنی: طرد و قهر را حذف کرد و شاخص و وجه اصلی آنرا یعنی حرمت به انسان را معنای خاصهی یاری که باعث تفاهم با انسانهای دیگر را برقرار خواهد کرد با موارد زیر باضافهی خلق یا کشف بُعد اقصادی را ترکیب کرد بدون شک آنچه با توجه به زمان و مکان مذکور تا حدود زیادی رضایتبخش خواهد بود.
مواردی از جمله: حذف معنایی بنام رهبر (تکقدرتی) و پیشوا و مرجع و مقلد، مرید و مرشد عمومی و همگانی که نقش همهچیز دان به آنها داده شود، به زبان سادهتر تصور من این است برای اندیشههای جدید یاری ما نباید بدنبال رهبران دینی و سیاسی یاری باشیم، بلکه به جستجوی فلاسفه، چهرههای علمی، اقتصاددانان، جامعهشناسان، روانشناسان، مدیران، حقوقدانان، سیاستمداران آگاه و استراتژیست و غیره بپردازیم. بخصوص اینکه نباید در جستجوی رهبران دینی و سیاسی باشیم.
ضمناً این نکته را هم باید اضافه کرد که آنچه در این مدت یعنی از زمان یاری در معنای آشکار تاکنون به فلسفهی یاری (بخصوص در دهههای گذشته تاکنون) اضافه شده میتواند زمینهی مناسبی برای تلاشهای نسل آینده در این زمینه باشد.
تنها دو نکتهی مورد توجه دیگر:
نخست، نخست فرهنگ (در معنای اصیل) و مسالهی بیگانگی یا آشنایی (از ابعاد هویتشناسی، هستیشناسی، زیبایی شناسی و پدیدارشناسی) آن مطرح است. با تکیه بر سخن فلاسفهی معاصر باور دارند که جدایی و غریبه بودن با چیزی یعنی با آن چیز بیگانه هستیم. برای نمونه چهار نوع بیگانگی در فرهنگ وجود دارد. اول بیگانه شدن با طبیعت است. لزومی ندارد درباره بیگانگی با طبیعت شرح و توضیحی مفصل داده شود زمانیکه انسان خود نابودگر طبیعت است. دوم بیگانگی با دیگران است. این یعنی ارتباط صمیمیت و اعتماد بین نظام اجتماعی کمتر شده است. انسانها کمتر حس میکنند که در ارتباط و رابطه هستند. همانگونه هم در تنشهای اجتماعی نشان و نمود داده میشود این قطعاً بیماری روانی و فیزیکی را افزایش میدهد. سوم، بیگانه شدن از کار است. بسیاری از مردم در حال انجام کاری هستند که دیگر معنایی برای آنها ندارد؛ و این یعنی انسانها موجوداتی مولد هستند و ما باید صورتی خداگونه داریم و میبایست خلق کنیم. زمانیکه کاری غیرخلاقانه انجام میدهیم که واقعیت و هستی ما را بازنمایی نمیکند، افسردگی، نگرانی و حس بیمعنی بودن را به ما تحمیل خواهد کرد. هنگامی که میگوییم حس بیمعنی بودن، میخواهیم حس بیمعنی بودن و یا حس گمشدن معنا را با انواع دیگر فعالیتها جایگزین کنیم. سپس مشغول ظاهر (در معنای خاص) خویش خواهیم شد و اینکه سایر مردم چه احساسی نسبت به ما دارند و چگونه راجع به ما فکر میکنند. چه چیزی میتوانیم به دست آوریم؟ مالک چه چیزی میتوانیم باشیم؟ به چه موفقیتی میتوانیم برسیم؟ و این یعنی تمام جایگزینهای غلط و خلطداری که به احتمال فراوان نمیتوانند فقدان معنای واقعی را جبران کنند. البته کاری که این جوامع انجام میدهند، تولید، فروش و مصرف زیاد محصولات است. که این خود به نوعی از مشخصههای تجملگرایی، و بازار افراط مصرفگرایی قلمداد میشود.
این جایگزین فقدان معنا است.
در واقع بخش عمدهای از اقتصاد بر روی فقدان معنا در فرهنگ جوامع بالاخص فرهنگ جوامع شرقی و خاورمیانهای و مشخصاً فرهنگ جغرافیای مذکور بنا شده است. سرانجام مهمترین از همه بیگانگی از و با خود است. چند پرسش برای درک واضحتر قضیه مطرح میشود. برای نمونه انسانها احساسی شهودی قوی در مورد چیزی دارند که به آن اهمیت نمیدهند و پشیمان خواهند شد. اگر سوال همین پرسش برعکس مطرح شود، یعنی انسانها وقتی حسی شهودی قوی دارند و بعد آنرا نادیده میگیرند، آیا پس از آن خوشحال خواهند شد؟ قطعاً میتوان جواب بله برای اکثریت انسانها در گزینه اول و تعداد انگشتشماری نیز برای پرسش دوم بله باشد. این به خودی خود نشان میدهد که انسان به شکل ذاتی زمانی در کودکیاش از خویش جدا شده است. زیرا هیچ نوزاد انسانی بدون احساسهای شهودی متولد نمیشود. نوزاد نژاد انسان کاملاً به حس شهودیاش وصل است. آیا کودکی وجود دارد که در دوران شیرخوارگی حس شهودی خود را نشان ندهد؟ و این یعنی در این فرهنگ چیز بسیار قدرتمندی رخ میدهد، که انسان را از خود بیگانه میکند، زیرا جهان انسانها را آنگونه که در معنای واقعی بودند را تحمل نمیکرد. والدین (روانی و فیزیکی) خود را در تحت فشارهای زیادی قرار دادند تا فرزندان را آنگونه که واقعاً هستند را بشناسند و محترم شمارند. پس انسان از خویش بیگانه میشود و احساسهای شهودی خود را خاموش میکند. احساسات شهودی زینتی نیستند، بلکه آنها به انسان میگویند چه چیزی درست و چه چیز نادرست است. به انسان میگویند چه چیزی خطرناک و چه چیز دوستانه است. میگویند که چه چیزی ایمن و چه چیزهایی غیر ایمنی هستند. پس وقتی که انسان با احساس شهودی خویش بیگانه میشود، دیگر واقعیت را درک نخواهد کرد و حقیقت را احساس نمیکند. تنها نویدی که وجود دارد این که انسانها میتوانند ارتباط با خود را بازآفرینی و به دست آورند. همانگونه که ارتباط با طبیعت را دوباره میتوان به دست آورد. یکی از ویژگیهای مثبت دیگر انسان احساس همدلی است. در واقع میتوان گفت که انسان برای همدلی پا به عرصه هستی گذاشته است، حتی هوش و ذکاوت، اندیشه و دانش نیز برای همدلی پدیدار شده است.
البته این شاخص مختص انسان نیست. برای نمونه هنگامیکه در آزمایشگاه به موشی شُک الکتریکی وارد میکنند، آنها بیشتر با دیدن شُک دادن به سایر موشها استرس میگیرند تا خود. البته شاید هرمونهای استرسزای آنها بالاتر باشد، ولی این طبیعت ما انسانها هم است. برخلاف برخی افسانههای فرهنگی که ما را به موجوداتی فردی، رقابتی و تهاجمی تقسیم کرده است، انسان بر پایههایی از جمله: همدلی و ارتباط، عشق و همکاری و دلسوزی پا به عرصهی وجودی خود نهاده است. پس برای پیشرفت تمام کاری که لازم است انجام داد، که کاری نه چندان ساده، اما قطعاً برای انسان امکانپذیر است، این است که به طبیعت واقعی خویش یعنی /یاری/ در معنای خاص خویش بازگردیم. سپس نکتهی آخر: آنهم اینکه بحث را با نقد و رد و تحلیل چند موضوع، سپس با بازآفرینی یا پیش کشیدن ایدهای به عنوان فانوسی خاموش یا دستکم کمسو شده برای مبدل گشتن به وضع موجود نسبتاً قابل قبولی مطرح شد. از این رو امید است که پژهشگران، کنشگران، فعالان و متخصصان، همچنین نهاد یا نهادهایی واجد شایط به چراییها، چیستیها و چگونگیهای بسیار زیاد در موضوع به صورت کلی و حتی میتوان به صورت جزع هم حتی یکی از پرسشها بیشمار دربارهاش گفت و نوشت پرداخت. باز هم لازم به ذکر میدانم که این مسایل نه تنها به دست یک شخص که از ضعف عمیق علوم مختلف برخوردار است، بلکه در توان صاحبنظران علوم فن مختلف برخواهد آمد.
در ادامهی همین نکته میبایست افزود که آنچه گفته شد از روی خوابی موهوم و گنگ نیست، بلکه بر اساس منابع ماخذ و دادههای جهانهایی فکری به قدم هزار و حتی هزارهها است و تنها آنچه من میگویم یک چوب کبریت از جعبه کبریتی خیس است، که در طول صدههای گذشته تا نیم قرن گذشته یاران تنها توانستند آن چوبهای نم خورده را خشک و به دست ما رسانند، اکنون در دو قرن گذشته، بخصوص پنج دههی اخیر تعدادی در تلاش برای برافروختن این فانوس بودند، که معمولاً با توجه به اوضاع، شرایط و موقعیتهای مختلف این کبریت کشیدنها به استثنای مواردی اندک باقی در مسیر باد کشیدن بوده است. اکنون با توجه به محاسبات و موقعیتهای برآورد شده گمان میرود که یک چوب نیز مشترکاً به دست من تعدادی از یاران افتاده و بایست از آن استفادهی مناسب را بعنوان وظیفهای تاریخی انجام داد.
پس! آنچه که ما سوالی به عنوان فلسفی راجع به معرفتشناسی مطرح میکنیم، اول در این دنیا حضور داریم و بعداً آن پرسش را مطرح میکنیم. برای آنکه بتوانیم بلیط ورود به دنیای عادی را بگیریم، لازم نیست اول موفق به حل معماهای مربوط به معرفتشناسی بشویم. زمانیکه حرف از معرفتشناسی به میان میآوریم منظور علم، اعتقاد، شناخت و مانند آن است. پس معرفتشناسی یکی از فعالیتهای عقلی و فکری است که ما و برخی دیگر از یاران و همسفران بعنوان موجوداتی که در این دنیا حضور داریم به آن میپردازیم، و شناخت بعضی از موارد مانند مسالهی یاری، که تنها با کشیدن کبریتی به جا و صحیح با توجه به شاخصها، نمودها و المانهای مربوط و مختص به خود فانوسی روشن و پر نور برای راه یافتن به دالان منزوی موجود باشد و این بسیار ضروری و حتی لازم است.
28.6.2021
سید اشکان حسینی
[wpforms id=”4110″ title=”true”]بازدیدها: 751
Yarsanmedia Yarsan Democratic Organization Official Website