یارسان مدیا
2022-06-17
چند قدمی از در دور نشده بودم که ناگهان صدای جیغ و دادی به گوشم رسید. گیج و منگ سرم را به اطراف میچرخاندم تا صدا را پیدا کنم. کمی که دقت کردم دیدم که صدا از خانهی حاجی رحیم میآمد. درست روبهروی خانهی ما.
باز به اطراف نگاه کردم. در آن گرمای وحشتناک تابستان کسی در کوچه نبود تا از او سوالی بپرسم. دو قدمی به در خانهی حاجی رحیم نزدیک شدم که ناگهان در باز شد. سوسن بود. دختر بزرگ حاجی رحیم، درست مقابل من و در چارچوب در ایستاده بود. پا به رهنه، بدون روسری، با موهای آشفته. حتی گوشهای از لبانش پاره شده بود. در حالی که داشت مثل ابر بهار اشک میریخت و گریه میکرد از خانه بیرون آمد و شروع به دویدن کرد. گیج شده بودم یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا سوسن گریه میکرد؟ چه بلایی سرش آورده بودند؟
همزمان که داشتم به این سوالات بیجواب خودم فکر میکردم، نگاهم به سوسن بود که داشت به طرف پایین کوچه فرار میکرد. بسیار ترسیده بودم. در یک لحظه سرم را برگرداندم و نجیبه خانم را دیدم که درست مقابل من و در قاب در ایستاده بود. از در بیرون آمد. داشت روسریِ سرش را دور گردنش گره میزد. دستانش به شدت میلرزید. یک جفت دمپاییِ لنگ به لنگ به پا داشت. چشمانش پُر از اشک بود و نفس نفس میزد. به من نگاهی کرد و با همان چشمان پُر از اشکش چند ثانیهای به من خیره ماند. با صدایی لرزان از من پرسید:
«کجا رفت؟ سوسن کجا رفت؟»
از شدت ترس و در حالی که تنها به او خیره شده بودم با انگشت اشاره، پایین کوچه را نشان دادم. به سرعت و با همان دمپاییهای تا به تا شروع به دویدن کرد. داشتم به نجیبه خانم نگاه میکردم که ناگهان دوباره صدایی شنیدم. صدای مادرم بود که داشت من را صدا میکرد. برگشتم و دیدم که خورشید خانم مادر بیچارهی من از پنجرهی آشپزخانه، طوری سرش را بیرون آورده بود که انگار قرار بود پرندهای را با نور خود شکار کند. آرام و یواش به من گفت:
«بها جان چرا ایستادی؟ برو برو.»
برگشتم به پنجرهی آشپزخانه نزدیک شدم و به آرامی به مادرم گفتم:
«مامان چی شده؟»
«هیچی عزیزم تو برو.»
«نه تورو خدا چی شده؟»
«هیچی پسرم به ما ربطی نداره.»
«آخه چی شده چرا سوسن گریه میکرد؟»
«نجیبه خانم کجا رفت؟»
«دنبال سوسن رفت پایین کوچه.»
«بیچاره نجیبه خانم.»
«خوب مامان چی شده؟»
«بابا صب نجیبه خانم گفت که بدبخت شدم. نامهای رو که اون پسر ولگردِ به سوسن داده علی دیده. بها جان تو برو پسرم اونجا واینسا.»
«این داداشش، علی خیلی کله خره مامان. بدبخت شدن که این بیچارهها.»
سوسن فقط به خاطر گرفتن یک نامه، گناهی کبیره مرتکب شده بود. مشخص نبود که برادر بزرگش علی با او چه کار خواهد کرد. فقط همین که مجازاتهای بیشماری در انتظار او بود.
صدای گریهی سوسن تمام کوچه را پر کرده بود. زنان کوچه هر کدام پشت درهای بسته گوشهای خود را گرفته بودند تا فریادهای او، ترس آنها را چند برابر نکند. کمکی از طرف آنها صورت نمیگرفت. ایمان داشتند خطای سوسن به شرف و ناموس خانواده مرتبط است و حق دخالت ندارند. این مردها هستند که سند آن دو کلمه را به اسم خود زدهاند و صاحب مادام العمر آنها هستند.
در آن لحظات مرگآور که سوسن داشت در کوچه درخواست کمک میکرد، مردان محله او را گناهکار و قطعا حکم برادرش علی را منصفانه میدیدند و برگهی حکم او را با ده انگشت، مُهر و تایید میکردند. آبروی یک مرد در محله برده شده است که حتی مرگ هم جواب گوی آن نخواهد بود. زنان هم مثل همیشه در این دادگاه چند دقیقهای که بدون وکیل مدافع اجرا میشد، باید سر را خم کرده و از حکم مردانشان حمایت میکردند. آن هم تنها به خاطر ترسی که در طول قرنها با آن بزرگ شده بودند. در غیر این صورت خود آنها در معرض اتهامهای واهی قرار میگرفتند و در کنار سوسن باید احکام قرون وسطایی را با جان و دل میخریدند.
برگرفته از رمان رویای در جهنم نویسنده بها لیلی